مژده مواجی – آلمان
روز قبل همکارم روی میزم یادداشتی گذاشته بود. اسم و شماره تلفن مراجعی که به دفتر آمده بود و تمایل به گرفتن وقت ملاقات برای مشاوره با من داشت.
تا به ساعت دیواری بالای در دفترم نگاهی انداختم، صدای زنگ در محل کار شنیده شد. چند دقیقهای به ۹ مانده بود. قرارمان ساعت ۹ بود.
ماسکش را که از روی صورتش برداشت، چهرۀ زن نسبتاً جوانی نمایان شد. سبزهرو با چشمهای نافذ درشت قهوهای و موهایی که زیر توربان* کرمرنگی پوشانده شده بودند.
– دیروز با دخترم آمدم تا اول آدرس شما را یاد بگیرم و امروز بتوانم تنهایی سر وقت قرار حاضر باشم.
چند هفته پیش، پس از دیدار با شبکهٔ زنان افغان هانوفر در محل کارمان، چندین نفر تمایل به تماس با ما نشان دادند؛ زنان افغان که مصمم برای یادگیریاند.
در مورد برنامۀ کاریمان برایش توضیح دادم. از کوچینگ شغلی و مراجعان متفاوتی که داریم، چه تفاوت در سطح زبان آلمانیشان و چه سطح خواستههایشان.
زمانی مشاوره با موفقیت جلو میرود که سنگ بنای اعتماد گذاشته شود. اعتماد دلگرمی می آورد. او با وجد شروع به صحبت از خودش کرد:
– سیزده سالم بود که خانوادهام مرا مجبور به ازدواج کردند. تا کلاس ششم به مکتب رفتم و هنوز تشنۀ یادگیری بودم که مرا از مدرسه بیرون آوردند. روز عروسی رفتم قایم شدم. مرا پیدا کردند و سر سفرۀ عقد نشاندند. همسرم پانزده سال از من بزرگتر بود. بعد از ازدواج یواشکی از خانه بیرون میرفتم و از پنجرۀ کلاس مدرسهای به درسدادن معلم نگاه میکردم و گوش میدادم. با زغال روی زمین آن درسها را تمرین میکردم. یکبار پدر همسرم بهطور غافلگیرانهای مچم را گرفت. عصبانی شد، داد و فریاد بهپا کرد. موهای مرا کشید و کتکم زد. همسرم، با من بدرفتاری نمیکرد. او با دولت کار میکرد و زندگی راحتی را برایمان فراهم دیده بود. طالبان که آمد، مجبور شدیم به ایران فرار کنیم.
به او گفتم:
– امیدوارم خاطرۀ خوبی از ایران داشته باشید.
با اشتیاق گفت:
– خانم خوبی در همسایگیمان بود و در تنگدستی اول مهاجرت خیلی کمک کرد. تازه رسیده بودیم و هوا خیلی سرد بود. لباس زمستانی به پسرم داد. بعد از چند سال که طالبان رفت، دوباره به کابل برگشتیم و همسرم کار سابقش را با دولت ادامه داد. اینبار شرایط فرق میکرد. برادر همسرم با طالبان بود و سر ناسازگاری با ما گذاشت. در یکی از بمبگذاریهای کابل همسرم را از دست دادم. شدم زنی بیوه با چهار تا فرزند. فشارهای برادر همسرم به زندگی ما روزبهروز بیشتر میشد تا جایی که تهدید به ازدواج اجباری هم کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. دو سال پیش با فرزندانم به آلمان فرار کردیم.
– اینجا کجا زندگی میکنید؟
– هنوز در اسکان پناهجویانایم. تا حدی هم زبان آلمانی یاد گرفتهام، اما با آمدن کرونا کلاس تعطیل شد. نمیدانید چقدر تشنۀ یادگیریام. میتوانید به من کمک کنید؟
– کوچینگ شغلی و به موازاتش شرکت در کلاس زبان آلمانی بهترین راه حل است.
فرم تعهد رعایت نکات بهداشتی کرونا برای بایگانی اداره را روبروی او گذاشتم تا محل اسم و آدرس را خودش پر کند. خودکار را در دست گرفت و با اطمینان آنها را نوشت. با لحنی رضایتبخش به او گفتم:
– خیلی خوب پر کردید. آدرس ایمیل هم دارید؟
– دخترم برایم درست کرده.
با خودکار آدرس ایمیلش را هم روی کاغذ نوشت. قابل تحسین بود.
– آفرین!
لبخندی زد. به وجد آمده بود.
– تشنۀ یادگیریام.
*کلاهی که بهعنوان پوشش سر استفاده میشود و برخی خانمهای محجبه معمولاً در مراسم و میهمانیها از نوع مجلسیِ آن استفاده میکنند.